Sunday, January 27, 2013


ساعت ٩ صب از بي هوشي شب قبل داشتم بيدار شدم، الان كه ٤ ساعت گذشته هنوز هايم.
ساعت ١١ اومدم برم بانك جلو در بانك يادت افتادم بي دليل. لبخند زدم به خودم گفتم ايشاالله كه خوش باشه. تو بانك كارم انجام شد اومدم بيرون. رفتم كه سوار اسانسور شم برم سراغ ماشين برم اكادمي، تا راهرو پاساژه كه بانكه توش بود يكيو ديدم با باروني نارنجي، از بغلش رد شدم، مخم يه هو استوپ كرد وايسادم، برگشتم نگاش كردم تو بودي عين خودت با موهاي كوتاه و فيلان.
تو آن گفتم نعشع اي توهم زدي غير ممكنه. لعنت به ام دي ام اي، لعنت بهت كرك هد. چيكار كردي با مغزت؟
اسمس دادم توهم بود جواب دادي نه، نشستم تو ماشين اشك ريختم گورگور كه اونقدر دورشديم كه حتي من با يه نگاه نمي شناسمت؟ اونقدرغريبه كه بايد تو نعشگي يادت بيفتم هميشه؟
چي شد اصلن؟

Friday, January 18, 2013

هه هه كار من تو از پاك كردن شماره اين چيزا گذشته، من تو بايد بريم روانپزشك پول بديم اون تيكه رو پاك كنيم. اون تيكه بودن با همو،

Monday, January 14, 2013

موجوداتي شبيه من، توانايي اينو دارن براي از دست ندادن اطرافياشون مث سگ دروغ بگن