ساعت دو از بیخوابی بیکاری بیاعصابی رفته بودم تو پارکینگ امامزاده چیچیه تو میدون تجریش نشسته بودم تو ماشین ، یه پسرس به اسم عارف شبها بساط میکنه اونجا، بلال، لبو، چایی نبات، سیگار این حرفها.
برای خودم چایی نبات خریده بودم، یه چارتا هم از این دختر فراریها جمع شده بودن دور بساط یارو. یه مشت چرکچول.
بعد یکیشون گفت بچه سوسول تو برای چی اینجایی؟ گفتم همینطوری، بیکاری، بیخوابی. گفت زن داری؟ گفتم زنم دارم
. گفت زنت گاییدم که یه کاری کرده باهات که نصفه شبتم اینه حالت
عالمی دارنها. فراریهم نشدیم
1 comment:
مدت های زیادیه که با بلاگت خیلی حال می کنم و دنبال میکنم
ادامه بده عالیه
Post a Comment